سه شنبه , ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
صفحه اصلی » خاطرات پدر بزرگ گدای من
پدر بزرگم داشت تعریف می کرد …
یه روز گدایی آمد مغازم بهش گفتم : من پول ندارم !
گفت : شلوار بده !
گفتم : ندارم !
گفت : غذا بده !
گفتم : ندارم !
گفت : پس مغازه تو قفل کن دو تایی بریم گدایی !
۰۴/۰۵/۱۳۹۴
۰۴/۰۵/۱۳۹۴
۰۷/۱۰/۱۳۹۳
۰۲/۱۰/۱۳۹۳
۱۹/۰۷/۱۳۹۳
۱۵/۰۵/۱۳۹۳
۱۵/۰۵/۱۳۹۳
۰۴/۰۵/۱۳۹۳
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
---|---|---|---|---|---|---|
« Feb | ||||||
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |